چند پیام دلتنگی برا دوستان گلم


روستای شادگان در استان کهگیلویه و بویر احمد

روستای شادگان در استان کهگیلویه و بویر احمد

 

اس ام اس های جدایی جدید

دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست

گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست

من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل

تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست . . .

.

.

.

نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم

تو همیشه دعوتی ، راس ساعت دلتنگی . . . !

.

.

.

من وجودم به تو مدیون و دلم مامن توست

آرزویم نظری روی تو و دیدن توست

من اگر دور ز تو هستم و دلتنگ شدم

با صدای خوش تو غرق در آهنگ شدم . . .

.

.

.

هرچه دلتنگی هست ، حرفهایی که گره در گره است

تو بیا تا به همان بوسه اول برود . . .

.

.

.

تنهایی و دل تنگی هایتان‌ را پیش‌فروش نکنید

فصل‌اش که برسد به قیمت می‌خرند . . .

.

.

.

به نام خدائی که هستی را با مرگ ، دوستی را یک رنگ

زندگی را با رنگ ، عشق را رنگارنگ ، رنگین کمان را هفت رنگ

شاپرک را صد رنگ ، و مرا دلتنگ تو آفرید . . .

.

.

.

لحظه هایی هست که دلم واقعاً برایت تنگ می شود.

من اسم این لحظه ها را “همیشه” گذاشته ام

.

.

.

دلتنگی

تنها نصیب من بود

از تمام زیبایی هایت . . .

.

.

.

خدایا

این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند

فکری کن

اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت . . .

.

.

.

نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر

فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی

و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .

.

.

.

بیا باران را دعوت کنیم ، به جشن دلتنگی رازقی

بیا دوباره عادت کنیم ، به بغض غریبانه عاشقی . . .

.

.

.

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت ، دلتنگی ام را به باد می سپارد . . .

 

.

.

.

فریاد زدم بدونی بیزارم از جدایی ، دلم برات تنگ شده عزیز دل کجایی ؟

.

.

.

بدرود را نگفته برای سلام تو

از اولین دقیقه دلم تنگ می‌شود . . .

.

.

.

من و این داغ در تکرار مانده / من و این عشق بیدار مانده ،

مپرس از من چرا دلتنگ هستم / دلم بین در و دیوار مانده . . .

.

.

.

فرق عزیز و دلتنگ :

دلتنگ کسی که پیام میده عزیز کسی که پیام میخونه !

.

.

.

یه حساب تو دلتنگی هات برام باز کن

شاید برنده کل دلتنگی هات شدم . . .

.

.

.

اگه دلتنگ باشی تو ، مثل بارون شروع میشم

که با هر قطره اشکت ، منم که زیر رو رو میشم

همیشه ساده رنجیدی ، همیشه سخت بخشیدی

تورو میبخشم این لحظه ، شاید بازم منو دیدی . . .

.

.

.

من دلم تنگ است و یار دلتنگ نیست

حال دل از من نمیپرسی چرا حال پرسیدن که دیگر ننگ نیست

.

.

.

بی روی او به دنیا ، یک ذره نیست میلی

از وقت رفتن او ، خیلی گذشته ، خیــــلی

دلتنگم و پریشان ، با یک امید کم رنگ:

شاید برای من هم ، دلتنگ مانده لیلی

.

.

.

دل اگر بهر عزیزان نشود گاهی تنگ / نامش هرگز ننهم دل ، که به آن گویم سنگ

.

.

.

دلتنگ تو امروز شدم تا فردا / 
فردا شد و باز هم توگفتى فردا

امروزدلم مانده و یک دنیا حرف / 
یک هیچ به نفع دل تو تا فردا . . .

.

.

.

بهار و این همه دلتنگی؟!

نه

شاید فرشته ای

فصلها را به اشتباه

ورق زده باشد . . .

.

.

.

پیش چشمت خطاست شعر قشنگ

چشمت از شعر من قشنگ تر است

من چه گویم که در پسند آید

دلم از این غروب تنگ تر است

.

.

.

سه شاخه گل برات میفرستم

یکی از طرف خداوند که نگهدارت باشه

دومی از طرف دلمه که دوستت داره

و سومی از طرف چشامه که دلتنگ دیدارت شده . . .

.

.

.

از چه دلتنگ شدی !؟ دلخوشی ها کم نیست !

بهتر ببین . . .

.

.

.

می بوسیمت سه تایی  من و غم و تنهایی / امان از این جدایی دلتنگتم خدایی  . . .

.

.

.

منو ببخش که بی خبر تو خلوتت پا میزارم

مقصرش دلتنگیه ، من که گناهی ندارم . . .

.

.

.

تو این دنیا تو این عالم / میون این همه آدم

ببین من دل به کی دادم / به اون کس که نمیخوادم

دلم شیشه دلش سنگه / واسه سنگه دلم تنگه

 

.

میخوام که عاشقت بشم ، گل شقایقت بشم

دلم واست تنگ شده بود ، گفتم مزاحمت بشم !

.

.

.

دیگه به نبودت عادت کرده بودم

خو دمو با خیالت راحت کرده بودم

دو باره زد به سرم شعر دلتنگی بگم

برای دل خو دم شعر غریبی رو بگم

.

.

.

دلتنگم و دیدار تو درمان من است / بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ تنی مباد و بر هیچ دلی / آنچه از غم هجران تو بر جان من است

.

.

.

میگن دلتنگی قشنگ ترین هدیه ی عشقه

حالا من با این هدیه ی قشنگ تو چیکار کنم!؟

.

.

.

سلام  بهونه قشنگ من برای زندگی

آره بازم منم همون بهونه همیشگی

فدایه مهربونیات چه میکنی با سرنوشت

دلم برات تنگ شده بود این نامه و واست نوشت

.

.

.

اگه گفتی امروز چه روزیه ؟

بگو دیگه !

زیاد فکر نکن ! امروز همون روزیه که دلم برات تنگ شده !

.

.

.

یک نصیحت: مواظب خودت باش!

یک خواهش: اصلاً عوض نشو!

یک آرزو: فراموشم نکن!

یک  دروغ: تورو دوست ‏ندارم!

یک حقیقت: دلم برات تنگ شده



نظرات شما عزیزان:

بشار
ساعت12:55---29 آبان 1390


مردی که می خواست از دست عزرائیل بگریزد

آورده اند که صبح روزی از روزها حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که ناگهان مردی سراسیمه از در درآمد ، سلام کرد و چنگ انداخت به دامن حضرت سلیمان که به دادم برس .
حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد زرد و حال پریشانی دارد و از ترس می لرزد .
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی ؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی ، مرد به گریه درآمد و گفت که در راه بودم که عزرائیل را دیدم و او نگاهی از خشم و کینه به من انداخت و من ازترس چون باد گریختم و یک راست به نزد تو آمدم و از تو یاری می طلبم و زندگی من در دستان توست ، از تو خواهش می کنم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان برد .
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود : می پذیرم ، باد را در اختیار تو می گذارم که تو را به هندوستان ببرد .

آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی عزرائیل را دید و به او گفت : این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی ، چرا به آنها با خشم و کینه می نگری ، دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید و به نزد من آمد و کمک می طلبید .
عزرائیل سری تکان داد و گفت : حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی ، آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم به او نگاه نکردم بلکه از روی تعجب او را نگریستم و آن هم فقط یک نظر . عزرائیل ادامه داد : راستش از خداوند برای من فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم . تعجب من از همین بود که او در اینجا بود ، پس من چگونه می توانستم چند ساعت بعد جانش را در هندوستان بگیرم ؟ او در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود .
حضرت سلیمان سری تکان داد و گفت ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفته ای ؟
عزرائیل به آرامی گفت : آری چنین است .


بشار
ساعت8:12---26 آبان 1390

رنج ...

من نمی دانم – و همین درد مرا سخت می آزارد – که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

در تکاپوهایش – چیزی از معجزه آن سوتر – ره نبرده است به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است !

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است ...

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم که چرا انسان

تا این حد

با خوبی

بیگانه است ...

و همین درد مرا سخت می آزارد !


بشار
ساعت13:56---23 آبان 1390

عید ولایت مبارک ...




نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,ساعت 11:57 توسط علی تقی پور| |


Power By: LoxBlog.Com